۱۳۸۶ آذر ۲۱, چهارشنبه

مرام

از ایستگاه مترو که اومدم بیرون هوا کاملا تاریک شده بود. روی نقشه که نگاه کرده بودم از ایستگاه تا محل خوابگاه ۱۰ دقیقه پیاده راه بود، ولی پر پیچ و خم و من هم نقشه روپرینت نکرده بودم. تقریبی توی ذهنم بود که کدوم طرفی باید برم... بعد از یک ربع هنوز نرسیده بودم. نگهبان ساختمان گفته بود تا ساعت ۷ می تونم برم آپارتمان رو ببینم. ۲۰ دقیقه بیشتر وقت نداشتم. زن و مردی چند قدم پشت سرم می آمدند. میان سال، چهل ساله شاید. ایستادم تا برسند. «ببخشید، خیابون پل ورلن میدونین کجاس؟» امید زیادی نداشتم. اینجا کمتر اسم خیابونا رو به خاطر می سپرند. مرد سری تکان داد. «نه، دنبال جای خاصی می گردی؟» بعید می دونستم که خوابگاه رو به اسم بشناسه. «بله، خوابگاه دانشجویی ماژلان» می شناختند. «مستقیم برو، می رسی به یه دو راهی. بین دو تا راه ساختمون خوابگاهه.» تشکر کردم و تند راه افتادم. یه کم جلوتر به خیابونی رسیدم که به راست می پیچید. یعنی همین جاست؟ نا مطمئن پیچیدم توی خیابون. با وجود تاریکی جای قشنگی بود. یک مادی از کنار خیابان رد می شد. یاد مادی نیاصرم افتادم. رفته بودم در عمق خاطرات قدیم که دیدم یکی از پشت سر داد می زنه. «مسیو، اوو» برگشتم. مرد شاید ۱۰ متری فاصله داشت. می دانستم راه را اشتباه آمده ام. وقتی بهش رسیدم هنوز نفس نفس می زد. «از دور دیدم پیچیدین توی این خیابون. گفتم اگه برین جلو گم می شین. اینجا کوچه پس کوچه است.» ی